اینجا بشنوید
[ti_audio media=”2901″]
[ti_audio media=”2902″]
اینجا بشنوید
ما وقتی حضور یک مادیت را در زندگی خود میخواهیم حس کنیم، توسط یکی از حواس پنجگانه خویش تجربه میکنیم، ولی حضور خداوند را نیز آیا میتوان با حواس پنجگانه تجربه کرد؟
بسیاری از ما زمانیکه به بنبست میرسیم و هیچ چارهای نداریم، به خداوند رو میآوریم و از او کمک میخواهیم، حتی اگر خدا را قبول نداشته باشیم، بهدلیل فرهنگ و آموزشهایمان خدا را صدا میزنیم. خودآگاه یا ناخودآگاه و به محض اینکه ابراز عجز و ناتوانی میکنیم، گوئی خودبهخود گره از کار گشوده شده و احساس میکنیم که مشکلمان در حال حل شدن است. این میتواند تجربهای از حضور خداوند باشد. شاید خداوند را نبینیم یا لمس نکنیم، ولی حضورش را در کارمان احساس میکنیم. البته زمانهائی هم هست که روزها، ماهها و حتی سالها از خداوند چیزی را میخواهیم ولی بهدست نمیآوریم و حتی گاهی ناامید شده و از دعا و خواسته خود دست برمیداریم و حتی ممکن است به وجودش شک کنیم، ولی حتی وقتی شک میکنیم زمانهایی را در زندگی به یاد میآوریم که حضورش را احساس کرده ایم و این سؤال بهوجود میآید که خدایا چرا به من پاسخ نمیدهی؟ لطفاً تنهایم نگذار! تجربه خداوند در زندگی یک موضوع شخصی است و هر کسی تجربهای متفاوت از آن دارد. خداوند خود را بر هر کسی به نوعی آشکار میسازد ولی بسیار عالی است که خداوند را هنگام راحتی، نه زمانیکه به مشکل و بنبست میرسیم به یاد آوریم و با او خلوت کنیم، تا حضورش را بهتر احساس کنیم، نه اینکه فقط در هنگام مشکلات و سختیها.
خداوند میفرماید همانطور که یک بنده نمیتواند دو ارباب داشته باشد، شما هم نمیتوانید بنده دو ارباب باشید و هم پول را دوست بدارید و هم خدا را. کسی که مادیات و دنیا را دوست دارد ورودش به پادشاهی خداوند، دشوارتر است از اینکه یک شتر بخواهد از سوراخ سوزن عبور کند. البته برای خداوند هر چیزی ممکن است. در حقیقت باید گفت غرق شدن در مادیات حضور خداوند را در زندگی ما کم رنگ نمیکند ولی کسی که در مادیات غرق شود، حضور خداوند را کمتر احساس خواهد کرد. خداوند همچون نسیم خنک بهاری است، کسی که شال و کلاه مادی به سر و تن بپوشاند این نسیم را احساس نخواهد کرد و این بدان معنی نیست که وزیدن نسیم برایش کمتر شده است، بلکه او احساس نمیکند و تا زمانیکه خود نخواهد و از این حجاب و پوشش بیرون نیاید آن را احساس نمیکند، مگر اینکه این نسیم تبدیل به باد و طوفان گردد و وجود و زندگیش به لرزش افتد و دچار تلاطم گردد تا شاید به خود آید البته این هم گاهی مؤثر نیست. ولی حضور خداوند هرگز در زندگیمان کمرنگ نخواهد شد.
این مثل آن است که بگوئیم آیا بدون نفس کشیدن میتوان زندگی کرد؟ شاید از وجود تنفس خود غافل باشیم ولی همواره تنفس هست. نفس که قطع شود زندگی بیمعنی میشود و انسان میمیرد ولی خدا را شکر که خداوند همواره حضور دارد و حتی اگر تنفس قطع گردد، حضورش هرگز قطع نمیشود. زندگی بدون خداوند، پوچ و بیمعنی است. حتی تصوّر اینکه خداوند در زندگی نیست باعث افسردگی و پوچی میشود.
بهترین راه شناخت خداوند شناخت خویشتن است. ما چون شبیه خداوند آفریده شدهایم وقتی خود را بشناسیم، به شناخت خدا نیز نائل میشویم. برای شناخت خویشتن خوب است که کادر خاصی (مثل مذهب یا اعتقادات و عادات ویژهای یا ملیت و نژاد بهخصوصی) قائل نشویم و خود را در چارچوب آنها محدود نکنیم. چون قبل از هر چیز باید بدانیم که انسان همچون خداوند بوده و محدود نیست، ما همچون خداوند نامحدود هستیم . میتوان گفت که یک قطره از آب اقیانوس همان خواص و ویژگی های کل اقیانوس را داراست ،فقط درابعاد کوچکتر.ویایک نقطه را درنظر می گیریم، یک نقطه هرچقدر هم کوچک از میلیونها ذره کوچکتر و هر ذره از میلیونها ذره کوچکتر تشکیل شده است. پس کوچکی یا بزرگی یک نقطه باعث محدودیت آن نمیشود و هر نقطهای به بینهایت وصل است. از یک طرف به بینهایت بزرگ و از طرفی به بینهایت کوچک ولی اندازه آنها نیز نسبی بوده و هر قدر کوچک دلیل بر کوچکی یا هر قدر بزرگ دلیل بر بزرگی آن نیست. بههمین ترتیب ما دارای عالم بیرون و دنیای مادی که به بینهایت اتّصال دارد و همچنین عالم درون و دنیای روحانی که به بینهایت وصل است هستیم و این دو همچون دو کفه ترازو و یا دو بال پرنده عمل کرده و ما را به پرواز درمیآورند. شناخت این بینهایت، شناخت خداوند است و یا بهعبارتی دیگر آگاهی بر این اتّصال و حضور در این بینهایت شناخت خداوند محسوب میشود و آن هم فقط از طریق خود خداوند میسّر است که به این شناخت و آگاهی برسیم و باید دعا کنیم و همواره از او بخواهیم که ما را بر این هوشیار و آگاه سازد.
ارسال در فیس بوک
زندگی همچون اقیانوس است و این مثل آن است که بگوئیم اقیانوس پسندیده چگونه اقیانوسی است؟ باید بگوئیم اقیانوس، پسندیده است ولی از نقطه نظرهای متفاوت حالت پسندیده اقیانوس برای هر کسی متفاوت است. مثلاً کسی که میخواهد موجسواری کند، حالت مواج اقیانوس را پسندیده میداند ولی کسی که میخواهد شنا کند، اقیانوسی آرام را پسندیده میداند.
از طرف دیگر زندگی همچون رودخانهای است که ما را به منزلگاه مقصود میرساند. پس باید هوشیار باشیم که برخلاف آن حرکت نکرده و با آن همسو باشیم.
یعنی اینقدر سعی نکنیم زندگی را بسازیم، بلکه اجازه دهیم زندگی ما را بسازد.
و دیگر اینکه زندگی صحنه جنگ و مبارزه نیست بلکه صحنه سازش و مصالحه است.
زندگی پسندیده یعنی اینکه درست زندگی کنیم، نه اینکه زندگی را درست کنیم .
درست زندگی کردن یعنی در نور زیستن و طبق اراده خداوند زیست، نه اینکه سعی کنیم اراده خداوند را تغییر دهیم و همچنین زندگی قبل از ما بوده و بعد از ما هم خواهدبود و فقط محدود به این حیات جسمانیمان نیست، بلکه بسیار بزرگتر از اینهاست.
زندگی اگر محدود به خوراک و پوشاک باشد، پستترین نوع زندگی را برگزیدهایم. چون در حقیقت چنین روشی زندگی نیست بلکه بینوائی است. در زندگی البته نیاز به خوراک و پوشاک هست ولی خوراک و پوشاک زندگی نیست، بلکه جزء لوازم زندگی هستند. خوراک و پوشاک همچون قایقی است که بر رودخانه زندگی بر آن سواریم و بهسوی مقصد خود در حرکتیم ولی خود این قایق مقصد نیست بلکه وسیله حرکت است. البته این قایق میتواند ساده یا مجلل باشد ولی در هر صورت بهوسیله آن به مقصد خواهیم رسید چه ساده و چه پرزرق وبرق، ولی باید هوشیار بود که تجمل این قایق باعث فراموشی و جلب توجّهمان به خود نباشد که از اصل موضوع غافل شویم، بلکه باید هوشیار باشیم که همیشه قایق را در مسیر درست رودخانه هدایت کنیم که به سرمنزل مقصود برسیم.
و از طرفی دیگر این طرز فکر که زندگی محدود به خوراک و پوشاک است بزرگترین توهین به خداوند مهربان است زیرا او که به این عظمت است آیا میتواند از خلقت انسانها چنین هدف کوچک و بیهودهای داشته باشد؟!
مسلما چنین خواهدبود. چون در حقیقت زندگی محدود به این جهان مادی نیست و این جهان مادی بخش کوچکی از زندگی است. زندگی بسیار بزرگتر از این جهان مادی بوده و مسلماً کسی که زندگی را محدود به این جهان مادی بداند، دچار پوچی و افسردگی میشود. چون چنین افرادی زندگی خود را بسیار کوتاه و بیمفهوم خواهند دید. از طرفی دیگر کسی که زندگی خود را محدود به این دنیای مادی ببیند، ممکن است دست به هر کاری بزند و باعث هلاکت خودو دیگران بشود. چون میگوید همین چند روز بیشتر نیستیم، پس هر کاری که میخواهیم بکنیم.
ببینید، اگر به هر نقطهای نگاه کنیم هیچ یک از این نقاط از یک نقطه تشکیل نشده، حتی ریزترین نقطه از میلیونها نقطه و الی آخر. پس میبینیم در این جهان مادی نیز، محدودیت وجود ندارد تا چه رسد به اینکه زندگی به این نقطه مادی یعنی جهان مادی محدود گردد. در مقیاس بزرگتر میبینیم که هر کهکشان در فضای بیکران از میلیونها ستاره و سیّاره وهر کدام نیز از میلیونها ذرات دیگر که در هم شناورند تشکیل شدهاند. پس میبینیم که هیچ محدودیتی از نقطه نظر مادی نیز وجود ندارد. ما در یک دنیای نامحدود زندگی میکنیم و زندگی ما نیز نامحدود است ولی اگر زندگی خود را بهدلیل دیدگاه نادرست از این نامحدود جدا کنیم و خود را یک موجود محدود بدانیم دچار پوچی و سردرگمی شده چون از حقیقت دور ماندهایم و حقیقت چیزی نیست جز، خداوند.
ایمان به خداوند ما را به نامحدود وصل میکند که اصالت و حقیقتمان است. همچون قطرهای که در تنهائی نابود میشود و هیچ قدرتی ندارد ولی در وصال به دریا و رودخانه به جریان درآمده و دارای حرکات و صدا میگردد. پس با ایمان به خداوند و اعتماد به او به خود اجازه میدهیم که به وصال این اقیانوس بیکران رسیده و به تمام نیروهای خود دست یابیم و دچار سردرگمی، افسردگی و پوچی نشویم. با ایمان به خداوند ارتباط خود را با درون و بیرون بهدرستی پیدا میکنیم و میتوانیم خود را پیدا کنیم، وگرنه دچار سرگشتی و گمگشتگی میشویم.
خداوند است که تنها پازل گمگشته وجودمان است و تا زمانیکه به این پازل رجوع نکنیم نمیتوانیم زندگی خود را نجات بخشیم و همیشه یک چیزی در زندگی خود، چیزی کم داریم. پس بیائیم با هم بهسوی او برگردیم و فقط از او یاری و کمک بخواهیم که اوست تنها یاری دهنده همه گمشدگان.
ارسال در فیس بوک
دزدی یعنی آنچه که متعلّق به ما نیست و حرص و طمع و چشمداشت به اموال دیگران. البته فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست. ممکن است یک شیء یا وسیلهای متعلّق به ما نباشد و بدون اجازه از آن استفاده کنیم که این هم دزدی محسوب میشود یا اینکه مکانی متعلّق به ما نیست، اگر آن مکان را مورد استفاده قرار دهیم و از مالکش اجازه نگریم، آن هم دزدی محسوب میشود. همچنین ممکن است زمان و وقتمان متعلّق به خودمان نباشد و کسی بخشی از وقتمان را برای امورات خود از ما خریده باشد و ما را استخدام کرده باشد. باز هم اگر بدون اجازه از وقتیکه در رهن صاحب کارمان است استفاده شخصی کنیم در وقت دزدی کردهایم. پس میبینیم که آنچه متعلّق به ما نیست، باید اوّل اجازه بگیریم و سپس به اندازهای که به ما اجازه داده شده است نه بیشتر، استفاده کنیم. آیا نه اینکه اگر چنین زندگی کنیم باعث آرامش خود و دیگران خواهیم بود و باعث شادکامی خود و دیگران میشویم. پس بیائیم با یک جمله کوچک و گرفتن اجازه نسبت به آنچه که متعلّق به ما نیست، باعث آرامش و شادی خود و دیگران باشیم. اگر اجازه ندادند به حق خود قانع باشیم و پای خود را فراتر از آنچه که در اصل خداوند در اختیارمان قرار داده است نگذاریم. زیرا او ما را از هرکسی بهتر میشناسند و براساس شناخت و حکمت خدائی خود به ما فضا داده است، همچنانکه ما به فرزندانمان براساس شناختی که نسبت به آنها داریم به آنها میدان میدهیم، چون میدانیم که بیش از آن یا کمتر از آن برایشان مفید نیست.
من فکر میکنم عامل اصلی دزد شدن، عدم قناعت به حق خویشتن است. عدم مناعت طبع و قناعت باعث میشود که افراد به فکر این بیفتد که از آنچه که متعلّق به آنها نیست بدون اجازه گرفتن استفاده کرده و به آن دستبرد بزنند. البته خود این، نتیجه بیایمانی است. کسی که ایمان به روحانیت و عالم معنی دارد، خودبهخود به قناعت و مناعت طبع خواهد رسید. البته عوامل دیگری چون فقر اجتماعی و سیستم حکومتی نیز در ایجاد این بیماری مؤثر است. یک عامل مهم دیگری هم به نام تنبلی هست که انسانها را به دزدی می کشاند . شخص تنبل می خواهد یک شبه پول راحتی بدون زحمت بدست آورد و چندصباحی بخورد وبخوابد. درهرصورت، عامل اصلی در درون هر فرد است. دیگر عوامل به آن کمک میکند و باعث تقویت آن میگردد والا اگر شخصی از نظر معنوی رشد کند و انسانی خود ساخته گردد و همسایه خود را همچون خود دوست بدارد هرگز دست به دزدی نخواهد زد و من فکر میکنم عامل اصلی این بیماری را باید در خود جستجو کرد نه در بیرون؛ هرچند عوامل بیرونی میتوانند محرک آن باشند. مثل کسی که مریض است و بوی خاصی یا غذای خاصی باعث تحریک بیماریش میگردد ولی اصل بیماری را باید در درون بیمار جستجو کرد.
من فکر میکنم آدم با ایمان هرچند گرسنه باز هم دین و ایمان دارد و آدم بی ایمان هرچند سیر باشد بازهم دین و ایمان ندارد و این دو به هم ربطی ندارند ولی ریسمان خوبی است برای کسانی که در جامعه گاهی به آن چنگ زنند و از زیر بار مسئولیت ایمانی خود فرار کنند. البته بسیاری فقر را در جامعه عامل دزدی و بزهکاریهای اجتماعی میدانند. فقر اجتماعی به این بیماری اجتماعی کمک میکند، ولی بهنظر من به هر شخص باید بهگونهای فردی بنگریم و هریک از ما مسئول اعمال خود هستیم. هرچند اعمال تکتک ما بر هم مؤثر است ولی من نمیتوانم بگویم چون برادرم یا خواهرم یا همسایهام چنین کرد و چنان، من هم چنین میکنم. هر انسانی مسئول اعمال خود است. البته بعد از اینکه خود را مورد بررسی قرار دادیم و به سلامت روح وروان رسیدیم میتوانیم بگوئیم که نسبت به دیگران هم مسئولیم و در حقیقت همچنین است ولی ما تا زمانیکه نسبت به خود مسئول نباشیم و خود را مورد تربیت قرار ندهیم، نمیتوانیم نسبت به دیگران مسئولیتپذیر بوده و آنها را مورد محبّت قرار دهیم. از طرفی دیگر میبینیم که دین و ایمان امروزه در فقرا و نیازمندان بیشتر از متمولین است، پس باز هم میبینیم که انسان گرسنه، دین و ایمان ندارد نمیتواند صحیح باشد و بسیاری اوقات انسانهای گرسنه و فقرا که همه درها به رویشان بسته شده است بیشتر به خداوند ایمان میآورند. البته چقدر عالیست که هنگام سیری و راحتی بهسوی دین و ایمان رو آوریم نه از روی اجبار و بسته بودن همه درها.
با یک سارق اوّل از همه نباید بهعنوان یک مجرم برخورد شود، بلکه بهعنوان یک بیمار و یک بیمار همیشه باید تحت درمان قرار گیرد نه مجازات. شاید بگوئید این غیرممکن است و بسیاری از سارقین بهدلیل ترس از مجازات از دزدی خودداری میکنند. ولی در عمل میبینیم که ترس از مجازات سارقین را به راههای جدیدی وا میدارد نه به خودداری از آن.
پس اگر به درمان آنها بپردازیم، پس از مدتی در جامعه ریشهکن خواهند شد.
بهترین راه درمان ایناستکه آنها را کمک کنیم که به درون خود سفر کرده و با محیط معنوی آشنا شوند. به آنها کمک کنیم که با معنویت انس بگیرند، البته نه با اجرای احکام خشک دینی و حکم بر حکم گذاشتن، بلکه با روشهای حکیمانهتر؛ روشهائی که انسان را کمک کند که همچون کودک باشند. هرچه انسان به کودکی خود نزدیکتر شود، قابل تغییرپذیری بیشتریست و همچنین پذیرای درمان خواهدبود. باید در این مورد بهجای تجهیز زندانها، کلینیکهای رواندرمانی ومراکز معنوی را تجهیز کنیم و بهجای نگهبان و پلیس کادر پزشکی و پزشکان خود را مجهز کرده و برای اینگونه افراد دورههای خاص درمانی و مراقبتهای ویژه را ایجاد کنیم و تا زمانیکه کاملاً بهبود نیافتهاند آنها را از ورود به جامعه باز داریم.
[ti_audio media=”1752″]
[ti_audio media=”1753″]
تنبلی اصولاً ریشه در خودخواهی دارد و شخص تنبل معمولاً شخصی است که جز به خود به چیزی دیگر نمیاندیشد، از طرفی دیگر اشخاص تنبل اکثراً افرادی افسرده و بیحوصله نیز میباشند پس میتونیم بگیم که تنبلی ریشه در بیماریهای مختلفی دارد که همه آنها بیماریهای روحی روانی هستند. خیلی جالب است که خودخواهی ریشه بسیاری از این مشکلات روحی است. خداوند در بزرگترین حکمش میفرماید: همسایهات را همچون خویشتن دوست بدار. خوب وقتی ما همسایه به معنی کناری خود یا کسی که نزدیک ماست را به اندازه خود دوست بداریم بهتدریج از خودخواهی فاصله گرفته و به سلامت روح و روان دست مییابیم. ولی قبل از این در حکم بزرگش میگوید: خداوند خود را با تمامی جان، با تمامی قلب و ذهن دوست بدار و این دو مکمّل یکدیگر خواهند بود و میگوید اگر این دو حکم را نگه داری تمام احکام را تو نگهداشتهای و نیازی به هیچ فرمان و حکمی نداری. یعنی اوّل خدای خود را با تمامی وجود، قلب و ذهن دوست بدار و دوم همسایهات را یعنی کسی که در کنار و نزدیکی توست همچون خود دوست داشته باش. اولین اتفاقی که به واسطه این میافتد، خودخواهی در ما تمام شده و بعد از آن تنبلی از وجودمان رخت بربسته و رهایمان میکند. پس بیائیم بهجای حکم بر حکم گذاشتن و داشتن هزاران کتاب قانون و غیره فقط به دو حکم خداوند برای رهائی از تمام بیماریها و بندهای درونی و بیرونی عمل کرده اوّل خدای خود را با تمام جان، قلب و ذهن دوست بداریم و دوم همسایه خود را همچون خویشتن دانسته و دوست داشته باشیم.
شخص تنبل در زندگیش دچار سختیهای بسیاری شده و مهّمترین سختی اینکه نمیتواند بههمراه شادکامی زندگی کند، چون همیشه کارهایش را به فردا میافکند و کسی که کارهایش به تعویق بیفتد توگوئی که زندگی نمیکند. چنین شخصی در اصل انگار که مرده است و زنده نیست چون هیچوقت کارهایش را بهموقع انجام نمیدهد و همیشه کار امروز را به فردا میافکند و این فردا هرگز فرا نخواهد رسید. ما اگر امور امروز را به فردا افکنیم، خوب امور فردا را نیز به پس فردا، این چنین زندگیای، مشقتبار خواهدبود. چنین شخصی در زندگیش موفق نخواهد بود و خودش و تمام کسانی که با او در ارتباط هستند دچار رنج میشوند. پس بیائیم با هم برای تمام چنین اشخاصی دعا کنیم و از خداوند بخواهیم که آنها را از این زندگی مشقتبار نجات دهد و خود نیز سعی کنیم الگوی مناسبی برای آنها باشیم تا آنها هم بتوانند از زندگی خود بهره گرفته و لذّت ببرند و اگر زمانی ما هم دچار این مشکل شدیم، از خداوند بخواهیم که به ما کمک کند که او تنها یاریرسان و کمککننده همه درماندگان است و حلال تمام مشکلات و هیچوقت به خدا نگوئیم مشکل بزرگی داریم، بلکه به مشکلات بگوئیم چه خدای بزرگی داریم.
تنبلی اکتسابی است و به عنوان نوعی بیماری روحی میتوانم به آن نگاه کنم. فرزندان همیشه به والدین و نزدیکان خود نگاه میکنند و الگوبرداری میکنند و کمتر به نصایح و حرفهائی که به آنها میزنیم توجّه دارند. بهخصوص اگر آنچه را که میگوئیم با اعمالمان متفاوت باشد، تأثیر بسیار مخرب و نادرستی بر فرزندانمان خواهد داشت. پس بهتر است که قبل از اینکه به آنها چیزی بگوئیم و نصیحتی بکنیم. ببینیم آنچه که میخواهیم بگوئیم خود به آن عمل میکنیم یا نه؟ اگر چنین نیست، بهتر است ابتدا به آن عمل کنیم و سپس خواهیم دید که بدون اینکه حتی حرفی بزنیم، بر آنها تأثیر گذاشته و از ما الگوبرداری میکنند. بله، تنبلی بهنظر من یک رفتاری است که چون ریشه در خودخواهی و خودپسندی دارد وقتی فرزندانمان دچار خودخواهی شوند، خودبهخود تنبلی هم در آنها جان گرفته و رشد خواهد کرد. پس قبل از تنبلی باید مراقب خودخواهی و خودپسندی خود باشیم تا فرزندانمان نیز از این خطر دور بمانند.
بهترین راهحل رهائی از تنبلی عمل به بزرگترین حکم خداوند است.
اوّل اینکه خدای خود را با تمامی جان، قلب و ذهن دوست بداریم و دوم اینکه همسایه خود را همچون خویشتن دوست بداریم. این دو مکمّل همدیگر هستند، چون ما زمانی میتوانیم دیگران را همچون خویش دوست بداریم که از خودخواهی دست بکشیم و نمیتوانیم از خودخواهی دست بکشیم مگر اینکه خدای خود را با تمامی وجود دوست بداریم. ما زمانیکه واقعاً خدای خود را با تمامی وجود عاشق باشیم، بهخاطر خدا میتوانیم دست از خواستههای خود برداریم و بهخاطر او میتوانیم هرکاری که برایمان دشوار باشد انجام دهیم و بدون اجرای اولین فرمان یعنی عشق به خدا، امکان گذشتن از خواستههای شخصی و مادی کاری دشوار است. بعد از اینکه از خواستههای خود بتوانیم صرفنظر کنیم، میتوانیم همسایه خود را همچون خود دوست بداریم. همسایه منظور فقط همسایه دیوار به دیوار خانهمان نیست، بلکه منظور تمام نزدیکان، دوستان و همشهریان است. از فرزندان و همسرمان گرفته یا دورترین کسی که با او مواجه میشویم. پس دراینصورت است که از خودخواهی رها شده و میتوانیم به آزادی برسیم. چون خودپسندی همچون زندانی است که تنبلی عدم تحرّک در این زندان انفرادی میباشد. پس باید اوّل خود را از زندان خودپسندی برهانیم تا بتوانیم به تحرّک و زندگیای آزادانه دست یابیم.
برای انتخاب همسر، اوّل باید به سن بلوغ رسید و سن بلوغ شامل جسمانی و دیگر رشد روحانی است. همه انسانها در سن مشخصی به بلوغ جسمانی میرسند ولی بلوغ روحانی به خودی خود بهدست نمیآید و باید برایش سعی کنیم. چه بسیارند کسانی که حتی تا آخر عمر هم به بلوغ روحانی نمیرسند. کسی که به بلوغ روحی نرسد در انتخاب همسر همچون کودکی رفتار کرده و باعث آزار خود و خانوادهاش میگردد. بلوغ روحانی مختص انسان است و تنها عامل جداکننده انسان از دیگر موجودات میباشد. کسی که برای بلوغ روحانی خود سعی نکند همچون انسانی عقبافتاده که سالها در سن کودکی باقی میماند، خواهدبود و توان داشتن یک زندگی شاد و شایسته را نخواهد داشت و مسلماً کسی که چه در جسم و چه در روح هنوز بالغ نشده توان انتخاب همسر را نداشته و ملاک و معیارهایش نابالغ بوده و ارتباطش نیز با همسرش ارتباطی نه از روی آگاهی بلکه از روی جهالت است و نمیتوانند با هم زندگی همراه شادکامی داشته باشند.
زن سالاری و مردسالاری به معنی دیکتاتوری بوده و یکی از این اعضای خانواده بر دیگری زور گفته و تسلّط خواهد داشت و دیگری کوتاه آمده و تسلیم میشود. همیشه انسانها از آزادی و رهائی از دیکتاتوری دم میزنند ولی غافل از اینکه این دیکتاتوری از خانوادهها شروع میشود و بهدلیل عدم توجّه در روابطمان دچار نوعی از دیکتاتوری یا سالاری میشویم. یعنی گاهی گرفتار مردسالاری، زن سالاری و یا فرزند سالاری میگردیم. این نیز یکی از نتایج عدم بلوغ روحانی بوده و تنها راه رهائی از این بند و رسیدن به رشد کافی در روح و معنویت است. وقتی به این رشد برسیم خودبهخود به حق سالاری رسیده و تسلیم حق و حقیقت خواهیم بود نه تسلیم یکدیگر در محیط خانواده و جامعه. پس بیائیم از درون خانواده خود شروع کرده و به حق سالاری برسیم.
گذشت در زندگی زناشوئی اساس وپایه ادامه زندگی و رشد میباشد. ما باید بیاموزیم که از خودگذشتگی داشته باشیم. شاید بگوئید خب همیشه من باید از خود بگذرم؟! باید بگوئیم هرکه زودتر از خود گذشتگی نشان دهد، بیشتر رشد کرده و به بلوغ بیشتری میرسد و او برنده است. پس بیائیم برای رشد روحی و فکریمان از خودگذشتگی نشان دهیم و این را بهعنوان یک تمرین انجام دهیم.
همانطور که در قسمت قبلی درباره گذشت در زندگی زناشوئی صحبت کردیم، این یکی از مهّمترین راههای داشتن یک زندگی زناشوئی شایسته است. دیگر اینکه تلاش کنیم به رشد و بلوغ روحی و معنوی برسیم و هرچه بیشتر در مورد خود و تغییر خویشتن، نه دیگران بیندیشیم. دراینصورت است که به حکمت کافی خواهیم رسید و هرچه آگاهی ما بیشتر شود گذشتمان نیز از روی تأمل و اندیشه خواهدبود و همچنین در ادامه این خردمندی خواهیم دید که تنها اطاعت و تسلیم در مقابل حقیقت و خداوند است و همگی با هم از خداوند و فرامین او اطاعت کنیم و برطبق کلام خداوند زندگی خود را بنا نمائیم و خداوند میفرماید: به هرحال در اتحاد ما با خداوند، زن از مرد یا مرد از زن بینیاز نیست، زیرا چنانکه زن از مرد بهوجود آمد، مرد از زن متولّد میشود. نهتنها هر دوی آنها بلکه همه چیز متعلّق به خداست و باید این را یادآور شویم که رشد روحی و معنوی تنها به واسطه خداوند حاصل میشود و بس. و تنها اوست که به ما کمک میکند در روح رشد کنیم و به بلوغ معنوی برسیم. پس همیشه خدای خود را با تمامی وجود، قلب و ذهن دوست بداریم و ستایش کنیم و بعد همسایه خود را که اولین همسایه ما همسر و فرزندانمان هستند همچون خویشتن محبّت کنیم و دوست داشته باشیم. این است تنها راه یک زندگی زناشوئی شایسته. یعنی دست یافتن به فرمول هم ها: همسری، همسوئی، همدلی، همسایگی، همراهی، همرازی، همسفرگی، همخانگی، همبستری، همصحبتی و الی آخر.
ارسال در فیس بوک
بهترین احترامی که به فرزندان خود میتوانیم بگذاریم ایناستکه نیازهای آنها را خوب بشناسیم و به آنها توجّه داشته باشیم. ما برای فرزندانمان تنها تکیهگاه و امید هستیم. فرزندان بدون وجود والدین در ناامنی خواهند بود پس بهترین احترام به فرزندان ایناستکه به آنها امنیّت خاطر بدهیم و آنها را موجوداتی بیارزش نپنداریم. آنها را به چشم بچهای نادان فرض نکنیم. بلکه بدانیم که آنها زمینهای حاصلخیز و آمادهای هستند که هرچه بکاریم برداشت خواهیم کرد، اگر بذری نیکو بکاریم، نیکوئی را برداشت میکنیم و مسلماً اگر بذری نادرست بکاریم، ناردستی برداشت خواهیم کرد.
همچنین باید که با فرزندانمان متناسب با سنشان برخورد کنیم، ما نمیتوانیم همان رفتاری را که با یک کودک
۵ ساله داریم با فرزند ۱۲ سالهمان نیز داشته باشیم. احترام براساس آگاهی و حکمت، باید استوار باشد نه برپایه احساس و احترام براساس حکمت، باعث میشود که نوع رفتارمان با افراد مختلف متفاوت باشد.
متأسفانه بسیاری از خانوادهها فکر میکنند آنچه را که فرزندشان طلب میکند باید در اختیارش قرار داده و به قول خودشان چیزی برایشان کم و کسر نگذارند. فرزندان آنقدر باهوش هستند که وقتی اوضاع را چنین مییابند، شروع به حکمرانی کرده و اگر هشیار نباشیم تبدیل به بردگان آنها شده و بزرگترین آسیب را به آنها خواهیم رسانید. فرزند سالاری یکی از بیماریهائی است که امروزه در اکثر جوامع رایج بوده و در سنین بالاتر باعث مشکلات بسیاری در جامعه میگردد. بهتر است که در هر سنی از فرزندانمان، آنها را بیشترو بهتر بشناسیم و براساس حدسیات و توهّمات خود با آنها رفتار نکنیم بلکه براساس واقعیتها آنها را مورد توجّه قرار دهیم. یکی از بهترین راهها برای مواجه شدن درست با فرزندان داشتن ارتباطی روحانی و معنوی است. هرچه این ارتباط با فرزندمان بیشتر باشد در تربیت و رشد به او کمک بسیار کردهایم. البته منظور از ارتباط معنوی این نیست که او را وادار به مذهبی بودن کنیم بلکه یعنی بیشتر با او دوست و همراه باشیم. یعنی اینکه با فرزندانمان بیشتر همفکری و رفاقت کنیم نه اینکه آنها را مجبور به داشتن یک روش خاصی کنیم و آنها را آزاد بگذاریم تا راه درست را خودشان انتخاب کنند، مثلاً آنها را وادار به داشتن دین خاصی یا اندیشه ویژه ای نکنیم بلکه اجازه بدهیم آزادانه و با آگاهی روش درست را انتخاب کنند و آنها را مجبور به اجرای احکام دینی نکنیم و در این جهت باید اطلاعات و آگاهی معنوی خود را بالا ببریم تا بتوانیم به فرزندان خود با نهایت آگاهی و محبّت این دانش را دوستانه انتقال دهیم.
همه ما میدانیم که تربیت والدین در آینده فرزندان بسیار مؤثر بوده و هیچ پدر و مادری نیست که فرزندش را تربیت نکند ولی این را باید بدانیم که ما همیشه فرزندان خود را براساس تربیت خود، تربیت میکنیم، یعنی برمبنای دانش و حکمتی که دارا هستیم با آنها رفتار کرده نه براساس درستی. اگر بخواهیم تربیت خود را بر درستی و حقیقت قرار دهیم، باید اوّل خود تربیت شویم. ببینید، یک مربی تا زمانیکه مورد تعلیم و تربیت قرار نگیرد، نمیتواند مربی خوبی باشد. ما میتوانیم براساس چیزهائی که از اطرافمان میشنویم یا گمان میکنیم که درست است، مربیگری کنیم، ولی مربیای موفق است که خود تعلیم و تربیت قرار گرفته باشد. پس چه خوب است که اگر مایل به داشتن فرزندان نیک هستیم، خود را مورد تعلیم و تربیت قرار دهیم، قبل از اینکه آنها را همچون موش آزمایشگاهی به هلاکت اندازیم.
یادم میآید که قبلاً تنبیه و تادیب بههمراه تنبیه فیزیکی بود و حتی در مدارس همیشه اینگونه تنبیهها رایج بودند ولی خدا را شکر که امروزه این کمتر شده و انسانها بیشتر به شناخت و آگاهی رسیدهاند که تنبیه و تادیب بههمراه آزار جسمانی نهتنها مؤثر نیست که مخرب هم میباشد. آزار جسمانی و تنبیه بدنی در زمان کودکی بسیار تأثیر نادرستی بر روح و روان کودک گذاشته و گاهی تا آخر عمر، زندگیش را تحت تأثیر قرار میدهد ؛ خواهش میکنم از اینگونه تنبیه هرگز استفاده نکنید و میتوانید از روشهای دیگری برای تنبیه و تادیب استفاده کنید. یکی از روشهای بسیار جالب برای تنبیه و تأدیب ایناستکه همچون آینه در مقابل فرزند خود قرار گیرد و منعکسکننده رفتارش به او باشید و اجازه دهید بهخاطر رفتارهایش اگر دچار سختی میشود فوراً آن را حل نکرده تا قدری به فکر فرو رود و بتواند مسئولیت کارهایش را بپذیرد و همچنین به اندازه توانش به او مسئولیت بدهیم و همیشه در رفتارهایمان با فرزندمان بهگونهای باشیم که احساس گناه نکند و همواره به عشق و محبّت والدین مطمئن باشد. پس در آخر اضافه میکنیم که تأدیب فرزند به معنی پرورش و تربیت اوست، نه سرکوب و سرزنش.
ارسال در فیس بوک
ما وقتی مرگ را پایانکار بدانیم میترسیم. ولی آیا واقعاً مرگ پایانکار است؟ من فکر میکنم حتی اگر خود را کاملاً مادی فرض کنیم، مرگ پایانکار نیست چون طبق قوانین طبیعی از بین نمیرویم بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشویم. همانطور که آب در دمای متفاوت فقط از حالتی به حالتی دیگر تبدیل میگردد. حتی در طول زندگی مادی خود هم همواره در حال تغییرات مادی هستیم. مثلاً از موقعی که نطفهمان بسته میشود تا زمان تولّد و کودکی، نوجوانی و تا پیری خیلی تغییر میکنیم. وقتی به آلبوم عکسهایمان نگاه میکنیم حیرتآور است. حال اجازه بدین در مورد اموری که مادی هستند ولی قدری هم به سمت معنویت به ما کمک میکنند صحبت کنیم. مثلاً حواس بویائی یا شنوائی که در طول زندگی تغییر میکنند و همچنین احساسات خاصی که آن را حس ششم مینامیم، همه اینها غیرقابل دیدن هستند ولی وجود دارند و همه ما با آنها مواجه هستیم مانند ضعف شنوائی و بینائی در دوران پیری. شاید بتونیم بگیم مرگ پایان یک درجه از تجربه و رسیدن به مقامی جدید از حیات است. اگر نگاه و دیدگاهمان را نسبت به مرگ تغییر دهیم و آن را عبور از یک پله یا مقام به مقامی دیگر بدانیم آن وقت مرگ ترسناک نخواهد بود.
مسلماً ایمان به حیات پس از مرگ باعث شادمانی در زندگی دنیوی شده و یاس و ناامیدی را از ما دور میسازد ولی رسیدن به این ایمان و دست یافتن به این حکمت، امری قابل اندیشه است. ایمان همیشه بههمراه اطمینان است یعنی تا به چیزی مطمئن نباشیم، ایمان حاصل نمیشود و اطمینان در اثر تجربه بهدست میآید، پس باید تجربه کنیم تا به اطمینان و سپس به ایمان برسیم ولی همیشه نیاز نیست مستقیماً امری را تجربه کنیم تا به اطمینان برسیم. از تجربههای انجام شده نیز میتوانیم مطمئن باشیم. گاهی از تجربههائی مشابه به تجربه دیگر رسیده و ایمان پیدا میکنیم. مثلاً رویش یک دانه از دل خاک. اگر دانه را به جسم خود، و افتادن آن در خاک را به مرگ تشبیه کنیم رویش دانه از خاک، حیات پس از مرگ است. خب البته باید دانه، دانهای خوب باشد تا با افتادن در خاک رویش یابد والا میپوسد و خوراک کرمها میگردد و این عذابی خواهدبود برای کسانی که در دوران مادی و جسمانی خود هشیارانه نزیستهاند.
مسلماً چنین است. جمله «مرگ اتمام کار است» واقعاً مأیوسکننده و ناراحتکننده است و باعث انفعال میگردد. اگر اینطور باشد تمام اعمال و رفتار، خواستهها و حتی کل آفرینش بیمعنا میگردد. البته متأسفانه امروزه بسیاری با این طرز فکر زندگی کرده و هر کاری که میخواهند انجام میدهند و ما فقط میتوانیم برایشان دعا کنیم که از این خواب غفلت بیدار شده و هشیار گردند. چون صحبت من و هیچ کس هم نمیتواند بیدارشان کند مگر لطف خداوند و اراده خداوند که قادر مطلق است. در اینجا به یاد کرم ابریشم افتادم که مدتی را در پیله خود سپری میکند و در این زمان در خواب است ولی بهطور غریزی رشد و نموّ خود را انجام میدهد و چون این زمان به پایان میرسد، بهجای کرم یک پروانه زیبا به آسمان پر میکشد. در جائی خواندم که حتی ژنتیک پروانه با کرم متفاوت است. بله،دراین دگردیسی حتی فرمول ژنتیکی آن عوض میشود. وقتی کرم است متعلّق به خاک بوده و حتی تصوّر پرواز را هم ندارد ولی چون از دره تاریک پیله یا مرگ عبور میکند به پرواز درآمده و همنشین گلها میشود. پس ما هم به یاد داشته باشیم که این نشانهها برای ایناستکه اگر اکنون همچون کرمی متعلّق به خاک و زمین هستیم با درست زندگی کردن و ایمان به خداوند میتوانیم از دره مرگ و پیلهمان عبور کرده و به زندگی جاودانی برسیم.
وقتی ایمان به حیات پس از مرگ داریم و زندگی را محدود به این دنیا ندانسته و آن را فقط مرحلهای از حیات خود بدانیم، مسلماً در مرگ عزیزان غمگین نخواهیم بود چون میدانیم که آنها نمیمیرند، البته وقتی ایمان به این مهّم نداریم واقعاً ناراحتکننده است. بههرحال در هر دو صورت این واقعیت را باید پذیرفت که هیچ یک از ما هرگز برای هیمشه در این شکل و شمایل نمیمانیم و روزی هم به شکلی که مرگ نامیده میشود خواهیم رسید. ولی سؤال ایناستکه آیا این مرگ است؟ بهنظر من که این مرگ نیست. این هم یکی از مراحل حیاتمان است. همانطور که بخشی از حیات خود را در دوران جنینی و در شکم مادر بسر بردهایم و بخشی دیگر را در کودکی و جوانی تا پیری این هم قسمتی دیگر از این زندگی جاودانه است که همگی تجربه خواهیم کرد. پس بیائید بهخاطر اینکه عزیز درگذشته ما در حال تجربه بخشی از زندگی خود است، غمگین نباشیم. بلکه خوشحال باشیم که او هم این تجربه را کرده است و اگر میخواهیم به هم محبّت کنیم قبل از رسیدن به این مرحله خود را در مراحل دیگر خوب بیازمائیم که آمادگی و مهارتهای کافی را برای این قسمت از زندگی پیدا کرده باشیم.
ارسال در فیس بوک
من فکر میکنم مهماننواز کسی است که از روی محبّت پذیرای دیگران میشود و مهماننوازی صفتی است که یک میزبان دارای آن میباشد. در جامعه امروزی شاید خیلیها از ما دعوت کنند و یا ما را بر سر سفره خود بخوانند ولی میل چندانی به رفتن و شرکت در بعضی از این مهمانی ها را نداریم چون از روی محبّت و عشق نیست. احساس میکنیم که چیزی غیر از محبّت و دوستی در میان است. انسان بنای وجودش براساس محبّت و عشق است و موجودی که از چنین عنصری ساخته شده، آن را خوب میفهمد. پس وقتی کسی را به مهمانیمان می کنیم باید نه بهخاطر خودنمائی یا نمایش بازی کردن یا فخر فروختن و یا تلافی کردن، بلکه فقط برای محبّت باشدو بس. چنین دعوتی از طرف یک مهماننواز واقعی انجام میشود و صفت او مهماننوازی است. ولی در این میان یک مهماننواز را میشناسم که در مهماننوازی و پذیرائی، کاملاً بینقص و کامل است و آن خداوند است. او هرگز بر سر سفره حیات خود برای ما کم نمیگذارد و همه چیزهای خوب را به ما عطا میکند و هیچ منتی هم بر ما ندارد بلکه میگوید بخواهید، به شما داده میشود. او همچنین از ما میخواهد که همه چیز را فقط از خودش بخواهیم و دیگران را واسطه قرار ندهیم.
ما باید مثل کبوتر ساده و همچون مار هوشیار باشیم، باید پذیرای کسانی باشیم که باعث دور شدنمان از خداوند که مهماننواز اصلی است نشوند. مهمانی که ما را از خداوند دور کند بهتر است که پذیرائی نشود نه اینکه از او متنفر باشیم بلکه برایش دعا میکنیم و از خداوند میخواهیم که به ما کمک کند که بتوانیم از او پذیرائی کنیم امّا بهگونهای که باعث بنای او شده و او هم بتواند بر مهمانی بزرگ خداوند آگاه شده و بداند که اصل مهماننوازی از آنِ اوست و ما همه مهمانان او هستیم اگرچه به ظاهر میزبان باشیم ولی در حقیقت همگی مهمان خداوندیم.
یک فرد مهماننواز، همیشه در جامعه قابل ارزش بوده و او را تشبیه به حاتم طاعی میکنند. یعنی اینکه مهماننوازی یکی از صفات پسندیده است. البته باید هشیار باشیم که از صفات پسندیده نیز میتوان برای امور ناپسند استفاده کرد. مثلاً اگر ما از مهماننوازی برای خودنمائی و فخرفروشی به دیگران استفاده کنیم تا رتبه و جائی بهتر در جامعه بیابیم تاثیری که در زندگی ما میگذارد، خوب نبوده و باعث تکبّر و غرورمان میشود و حتی باعث توقع و انتظارهای بیجا از مردم و اطرافیان شده و آنها را همیشه موظف به احترامگذاری میدانیم و گاهی همچون بسیاری از متمولین و صاحبمنصبان، مردم را بردههائی ناچیز دانسته و هر تصمیمی که میخواهند در موردشان گرفته و بر آنها تحمیل میکنند. از سوی دیگر اگر مهماننوازی به معنای واقعی کلمه باشد، باعث رشد معنوی و محبّت در میان انسانها شده و هرچه بیشتر به هم نزدیک شویم و با یکدیگر همسو و هم مسلک میشویم و در نام خداوند همیشه متحد خواهیم ماند.
اگر منظور از خورد و خوراک فقط مادی باشد، خیر، ولی بهنظر من خورد و خوراک معنوی را هم شامل میشود. ما بیشتر باید به مهمانیهای معنوی رفته و روح و روان و جان خود را سیر کنیم تا شکم خود را. چون شکم را هرقدر هم که سیر کنیم، به زودی خالی شده و گرسنه میشود ولی خوراک معنوی هر قدر هم که بخوریم در ما چند برابر شده و هرگز تمام نخواهد شد. البته نه اینکه خوراک مادی خوب نیست، آن هم خوب است به شرطی که پایه و اساس نباشد. اصل مهمانی اگر براساس روحانیت و معنویت شکل پذیرد و در کنارش برحسب توانائیمان خوراکی مادی هم باشد، بسیار خوب است.
این اصطلاح واقعاً اگر فقط در سطح یک واژه میماند و هیچوقت عملی نمیشد اوقات بهتری در ارتباطات با هم داشتیم. چشم و هم چشمی که امروزه به نام مُد (fashion) بهکار میرود، انرژی بسیار زیادی از انسانها را صرف خود کرده است و در مهماننوازی هم برای جلب توجّه و خودنمائی هرچه بیشتر استفاده میشود. فکر نمیکنم کسی که مهماننوازی جهت محبّت و معنویت میکند بهدنبال چشم و همچشمی و مُد روز باشد. آنچه که هست بیریا در اختیار مهمان گذاشته و هیچ توقعی در قبال آن ندارد. یعنی محبّت بیچشم داشت. خیلی از مواقع بسیاری از مردم بهدلیل عدم توانائی پذیرائی همانند دیگران، بهطورکلی از پذیرائی و دعوت از مهمان منصرف شده تاحدیکه امروزه میبینیم بسیاری از خانوادهها دیگر با هم رفتوآمد نمیکنند.
ارسال در فیس بوک